
خاطره شهره پیرانی از شهید هستهای فریدون عباسی
همکاری داریوش با دکتر عباسی تنها حرفهای نبود، توأم بود با رفاقت. نقطه اتصالشان ایران بود، نقطه پررنگی که تبدیل شده بود به ریسمانی محکم که هیچ بیگانهای نمیتوانست موجب گسستنش شود. هم داریوش اهل مدارا بود و تساهل و تسامح هم دکتر عباسی.
آن روز غمانگیز با دیدن دکتر عباسی پاهایم سست شد، همزمان چشمان ملتمسم به دکتر عباسی بود که شما بگویید چه کنم بدون داریوش…
دکتر عباسی در خطر بود آن روزهای پر التهاب. من انتظار نداشتم بیاید. آمده بود اما. بلندم کردند. کنارم قدم میزد آرام آرام در گوشم میگفتند داریوش تو را خیلی قوی میدانست. بگذار همانطور باشی که او از تو تصور داشت. اما من فکر میکردم نمیتوانم…
من آن روزهای پرالتهاب را پشت سرگذاشتم که آسان ترینشان شهادت داریوش بود. در تمام آن التهابات و بیانصافیها تنها مأمن برای من دکتر عباسی بود. تمام این سالها مأمن بود برای من برای آرمیتا بیش از من. برای همه خانواده شهدای هستهای…
دکتر عباسی گذشته از وطن دوستی و شجاعت یکی از خوشفکرترین افرادی بود که در زندگی با او برخورد کردهام.
من اگر زنده بمانم از او روایت میکنم….
روایتهای آرمیتا بیش از من است
پ.ن: این عکس به اصرار من گرفته شد. چیزی درون من میگفت این جمع دوباره جمع نمیشود. خانواده شهید شهریاری و خانواده شهید عباسی و خانواده شهید رضایی نژاد»